ستایش عسلیستایش عسلی، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره

زندگی مامان و بابا:ستایش عروسک

بخواب ای کودک نازم..

بخواب ای محرم رازم.. بخواب تا مادر غرق در لذت بشه از دیدن روی ماهت. من با دنیا میجنگم فقط تو آرام بخواب هستی ام! نمیزارم هیچکس این خواب نازتو بهم بزنه.هدف ا زآفرینش من بوجود آمدن توست و آرامش تو و دیگر هیچ!   وقت خواب که در حال شیر خوردنی به صورت پاک و معصومت نگاه میکنم و خدارو هزاران بار شکر میکنم به خاطر دادن یه فرشته به ما و تو گوشت والعصر میخونم.این سوره رو از اولین روزایی که فهمیدم تو وجودمی واست میخوندم واسه همین باهاش انس گرفتی و تا آخر عمرم برات میخونم هستی مادر چون تو این این سوره رو دوست داری.وقتی خوابت میبره روت رو می پوشم .یه بو س کوچولو ولی با تمام عشقم . وقتی خوابی حسابی نیگات میکنم و میرم تو رویاها.ع...
28 فروردين 1391

دردت به جونم گریه نکن..

آروم جونم گریه نکن .. دردت به جونم گریه نکن.. گریم میگیره گریه نکن.. ای مهربونم گریه نکن.. خدایا چقدر سخته!اول تب کرد... بعد سینش گرفت.. بعد عفونت شدید از دماغش اومد.. حالا هم که اسهال علاوه بر دردای گذشته.. دو بار دکتر بردیمش.. دو تا آمپول خورده .الهی بمیرم برات دختر صبورم! ستایشم ,ناناز مامان زودتر خوب شو.سه روزه که همش بیماری.وقتی خوابی سرفه های خیلی شدیدی میکنی که با گریه از خواب بیدار میشی و با نوازشای من دوباره به خواب میری.قلبم درد میگیره وقتی حال و روزتو میبینم. به خدا حاضرم تا آخر عمر غذا رو بجوم بذارم تو دهنت ولی تو انقد سختی واسه دندون نکشی نفسم! خدایا همه دردو سختی های دندون در آوردن دخترم رو به من ...
28 فروردين 1391

ماما..

آه خدای من چه حس قشنگی دارم.. آحه میدونی چی شده؟همین الان تو با گریه از خواب بیدار شدیو می گفتی:((ماما..)) دلم غش رفت برات ستایش.خیلی شیرین بود.. نمیتونی درک کنی دخترم چون منم این چیزارو تا قبل از مادر شدنم نمیفهمیدم. انشالله تو هم که مادر بشی درک میکنی که من چی میگم. الهی همیشه زنده و پاینده باشی عروسکم! خدایا شکرت که زنده بودم و دیدم و حس کردم این لحظه قشنگ روو تمام لحظه های زیبای بزرگ شدن و بالندگی  دخترکم رو ! الهی مادر فدای اون زبون کوچولو و شیرینت.. (البته خیلی وقته میگه ماما و بابا ولی اینطوری میگه:(ماما ماماما. بابابابابابابا.دددددددد.)
28 فروردين 1391

اولین تکون...

    اما امروز کاری کردی کارستان . کاری که باید حتما" ثبت می شد کوچولوی بهاریِ من ... امروز برای اولیــــــــــــــن بار لگد زدی به شکم من. ٣ بار پشت سر هم . الهی که من فدای دست و پای کوچولو ت بشم که تازه یاد گرفتی خمشون کنی. آخ که چقــــدر شیرین بود عسل من . کاش بابایی هم بود ... من مشهد بودم و بابایی سرایان.زنگ زدم و این خبر ناب بهش دام داشت از خوشحالی بال در میآورد. ماشالله چقد شیطون... ببین ؛ من ، دیوونتـــــم ... اولین تکان : ساعت 13:17 دقیقه ی یکشنبه 29 دی ماه در ۴ ماه و 18 روزگی .     برگرفته از وبلاگ بهراد عسلی     ...
27 فروردين 1391

دُردونه ؛

دُردونه ؛ خیلی دوستت دارم ... می فهمی ؟! تحمل کردنش سخته مامان ! پس کی میای کوچولو ؟ من دلم می خواد بغلت کنم و بوت بکشم ... انقدر در تو غرق بشم که تمام غم های این چند وقتِ فراموشم بشه ... بی ــــــــ ا . باور کن که خیلی بی تابتم عشق کوچولوی من.. تو این غربت فقط به یاد تو و به مهربونی بابا دلم خوشه و البته یاد خدا..     مادر بودن...   این رو جایی خوندم و لذت بردم              این حقیقته که مادر بودن نگران بودن است   دنیای مادر بودن چه سقفی دارد ...اصلا سقف ندارد همش آسمان است... راست میگن تا مادر نشی قد...
27 فروردين 1391

چهارمین ماه زندگی..

دخترم 4 ماهه شد خدایا شکرت که میتونم بالندگی نفسم رو ببینم.. روز 30 مهر که 4ماهگیت بود من و بابا بردیمت واسه واکسنو تو هم که دختر صبوری هستی اصلا  اذیت نکردی گل بهاری مامان.                  قبلاز واکسن                        بعداز واکسن شبم واست یه جشن 3 نفره گرفتیم.بابایی هم واست یه لباس  خوشمل خرید که تو عکسا تنته....       کارهایی که تو این ماه یاد گرفتی:موها رو میگیری و می...
24 فروردين 1391

بدون عنوان

واما عشق مامان و بابا نیم ساله شد... عکسای جشن 6 ماهگیش و اولین شب یلدای دخملی..     دخملک طلای مامان تازگیا فضول شدیو تو (5 ماه و 7 روزگی )اولین شیطنتت انجام دادی.رفتی کنار میز تلویزیون . جام توی میز ورداشتی انداختی کنار فدای شیطونیات بشم من.الهی بمیرمتو این ماه سرما خوردگی شدید گرفتی کوچولوی مامان که 2 بار بردیمت دکتر.دلم خیلی واست می سوخت آخه تو خیلی مظلومی مامان.وقتی می خواستی می می بخوری و چون بی نیت گرفته بود نمی تونستی دلم کباب میشد عشق مامان.(5 ماه و 9 روزگی)تازگیا خیلی خیلی شیطون ترو بانمک تر شدی.صبح من و مادر جون ازت غافل شده بودیماومدیم دیدیم زیر میزمبل ها هستی و ظرفی که میز بود و تنقلات داشت رو بهم ریخته بود...
24 فروردين 1391

5ماه در دنیای قشنگ ما...

و امروز 5 ماهه شدی و من خوشحال از اینکه بزرگ شدنت را به تماشا نشسته ام .تو بزرگ می شوی و من در پوست خود نمی گنجم که زیبایی چون تو را می پرورم دختر قشنگم...   5 ماهگی تو مادر جون هم خونه ما بود و تو باهاشون خیلی دوست شده بودی.اینا هم عکسای 5 ماهگی عشقمون...   لطفا بقیه عکسهارو در ادامه مطلب ببینید   ...
24 فروردين 1391

7 ماه زندگی ما رو شیرین کردی..

و 7 ماهه که به زندگی ما شور دیگه ای دادی و زندگیمونو شیرین تر از قبل کردی عشق کوچولوی من.تو بهترین هدیه خدایی و بی نهایت شاکر خداییم به خاطر دادن تو به ما... و عکسای 7 ماهگی نفسمون..      وکارهایی که تو این ماه انجام میدادی:  (٦ماه و ٣ روزگی)چندوقتیه من و بابایی که یه خورده با هم بلندتر حرف میزنیم یا با هم شوخی میکنیم تو فکر میکنی داریم با هم دعوا میکنیم و شروع میکنی به گریه کردن .خداااااااااااا قربون دخترم بشم !و تازه وقتی به شوخی با هم دعوای زرگری میکنیم(واسه اینکه ببینیم عکس العنل تو چیه)اول میخندی بعد که میبینی جدیه لب ورمی چینی و گریه میکنی نفسم. واما امشب!اولین چهار دست وپا رفتنت(٦ماه و ١٠ روزگی)...
24 فروردين 1391

8 ماهگی عشقم

تا چشم به هم میذاریم 1 ماه میگذره با سرعت نور چون وجود تو انقد به زندگیمون شادی داده که گذر لحظه ها رو نمی فهمیم .با وجود تو دنیا خیلی زیباتره کوچولوی دوست داشتنی.شیرین تر از هر شیرینی! عکسای جشن 8 ماهگی   بیا بغلم عزیزم..!    و شیطنت های این ماه: دخترم خیلی شیطون شدی دیشب بابایی استخرت باد کرد و تو توش کلی حال می کنی.اسباب بازیا و توپات ریختیم اون تو .وقتی از بازی خسته میشی گریه میکنی که بیارینم بیرون و اگه  ما دستمون بند باشه و نیایم سراغت خودت دست به کار میشی و با کله می خوری زمین الهی بمیرم من! دیروز واست برنج ریختم تو بشقاب گذاشتم جلوت تو هم مثل جوجه ها همشو ریختی رو زمین و از اونجا یکی یکی ...
24 فروردين 1391