ستایش عسلیستایش عسلی، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره

زندگی مامان و بابا:ستایش عروسک

دی دی..

داشتم تو آشپزخونه ظرف میشستم.. مثل همیشه اومدی به پاهام دست گرفتی و پاشدی.. تو اون چشای نازو معصومت نیگا کردم و بهت لبخند زدم و.. دامنمو گرفتیو تکون دادی و گفتی :"دی دی".. نمیدونی چقد جا خوردم از این کلمت! بدون اینکه شیر آّبو ببندم ,بغلت کردم و رو سینم فشارت دادم و غرق در بوست کردم.. همینطوری به لباسم چنگ میزدیو میگفتی"دی دی"! ای خدا عشق این زبون کوچولوتم که امروز بهم میگفت:"مانی". ستایش نمیدونی چه جیملی شدی دخترم. چند روزیه,وقتی شیر میخوری دقیق تر بهت نیگا میکنم.آخه شال دیگه همین موقع باید از شیر بگیرمت. خیلی سخته.آخه چطوری؟من با شیر خوردن تو آرامش پیدا میکنم. نمیتونم تصور کنم که تو دیگه شیر نخوری و وابستگیت به من کم ب...
28 ارديبهشت 1391

بده,بستون..

هر چیزی که به دستت میاد میگیری به سمت ما و و سرتو به سمت پایین تکون میدی .یعنی بگیرش وقتی ازت میگیریم زود دستتو دراز میکنی میگی:"ته"(با کسره)  یعنی:"بده" اگه خوراکی دستت باشه میاری به سمت دهنمون تا بخوریمش و وقتی که خوراکیت تموم میشه الکی دست خالیتو میاری جلو و میگی:"اا"(با فتحه).یعنی بخور!!!!!!!!! آخه من از زرنگی تو فلفلی چی بگم؟آخه تو از کجا میدونی که میشه ادای خوردن رو هم درآورد.وااااااای من که تو کارای تو موندم.اصلا مخم نمیتونه درک کنه که تو انقد زرنگ و بلایی! می خوام فدای تک تک این کارات بشم من همه زندگی مادر! وقتی که همه وسایل دکوری جمع میشه به خاطر کنجکاویای تو , به قول قدیمیا حتی دسته هاونمونو باید آویزون کنیم به...
28 ارديبهشت 1391

قاشق..

قاشقو پر برنج می کردی و میاوردی سمت دهنت ولی یه جوری تو دهنت میزاشتی که همش میریخت و فقط یه دونه برنج به دهن نازت میرسید! دیگه کم کم می خوای واسه خودت مستقل بشی و اینا نشانه هاشه عروسک! خوب تو مستقل بشی پس من به کی برسم؟ من به کی غذا بدم؟به کی آبه بدم؟.. اون دستای کوچولو ماشالله انقد قوی شده که دسته هاونو می گیره و میاره بالا!! عزیزم الهی من فدای اون دستای کوچولو و ظریف! خدارو هر روز بی نهایت شکر میکنم که سالمی و هر روز کارایجدید یاد میگیری. بیا با هم,با اون دل پاک و معصومت,واسه همه نی نی هایی که مشکل دارن دعا کنیم که انشالله زود خوب بشن و مامان و باباهاشون از ناراحتی و غصه در بیان.الهی آمین   10ماه و 25 روزگی &nb...
27 ارديبهشت 1391

کخخخ...

امروز یه چیزی تو دهنت بود..آروم تو گوشت گفتم :"کخه مامان درش بیار!" و دستمو گرفتم جلو دهنت.. یه دفه تو سرتو آوردی جلو و شیء داخل دهنتو انداختی تو دستم.یه دونه کشک بود. الهی مامان فدات بشه که "کخ  "میکنی عزیزم! عاشق این همه نازو اداتم عسلم!   10 ماه و 24 روزگی
27 ارديبهشت 1391

مادر یعنی...

مادر یعنی یه روح لطیف و دریایی.. مادر یعنی یه دل پر از اضطراب و دلهره.. مادر یعنی ذوق بزرگ شدن فرزند.. مادر یعنی خواستن همه خوبی ها برای ما.. مادر یعنی شب بیداری بدون منت و با لذت.. مادر یعنی تب فرزند=مرگ مادر.. مادر یعنی معنای واقعی و تمام عشق.. مادر یعنی تمام خوبیها یک جا.. مادر یعنی... نمیتونم وصفت کنم مادرم فقط میتونم بگم که همیشه دوستت دارم و داشتم و خواهم داشت.. میدونم به پای عشق تو به ما نمیرسه ولی از من بپذیر..  به خاطر همه زحمتهایی که برام کشیدی سپاسگزارم .. و از همه اذیت هایی که به تو روا داشتم. خدای ناکرده بی احترامی .یا گله ای واقعا ازت عذر خواهم.. حالا میفهمم که دل دریایی داشتی که همه بدیهای منو ...
26 ارديبهشت 1391

کمک تو..

چه حالی میده که دخمل طلا تو کارا به مامان کمک کنه !ای جونمممم امروز که داشتم ظرفای داخل ماشین ظرفشویی رو بیرون میاوردم تو هم یکی یکی قاشقا رو به من میدادی و من ازت تشکر می کردم.ذوق میکردی و یکی دیگه میدادی . الهی بگردمت دختر زحمت کش مامان! بعداز سه روز تب, امروز ماشالله حالت بهتر بود خدا رو شکر. نمیدونی چی به من گذشت؟ خونه مادر جون میرفتم تو اتاق گریه میکردم واست که کسی بینه.آخه خیلی بی حال میشدی نفسم.منم که اصلا طاقت دیدن این صحنه ها رو ندارم مظلوم من! ولی خدا رو شکر الان خیلی خوبی فدات بشم امید زندگی مادر! 10 ماه و 23روزگی   ...
26 ارديبهشت 1391