ستایش عسلیستایش عسلی، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره

زندگی مامان و بابا:ستایش عروسک

بدون عنوان

خدای من..این نفس طلا مال منه؟؟؟؟ دستمال برمیداره ..روی میز..روی مبل..روی فرش..و هر جایی که دیده من دارم تمیز میکنم و دستمال میکشه.. اونم نه هر دستمالی ها..فقط همون که من باهاش گرد گیری میکنم..آخه این دخمل خوردن ندارهههه؟؟؟؟ بهش میگم بوس بده..لبا ی نازشو غنچه میکنه ..میاره جلو.. میگم بیا بغلم..بدو بدو تن نازشو میندازه تو بغلم..  بابایی بهت میگه سلام کن..دستتو میاری بالا..میگی:  دا...درست مثل آدم بزرگرا.. از هر کسی که جدا میشی..یا کلمه خداحافظ که میشنوی..بای بای میکنی.. پوشکتو که باز میکنم ..میگی:اوف..اوف..آخه چند وقت پیش پاهات سوخته بود..هر وقت که بازت میکردم..میگفتم:اوف شدی..تو هم یادت مونده شیطون بلا.. یه دفه خ...
5 شهريور 1391

14ماهه زیبایم..

شرمنده مامانی که دیر واست مینویسم..آخه به نت دسترسی نداشتم نفسم.. ولی حالا اومدم که 14 ماهه شدنتو به تو و به خودم و بابایی تبریک بگم.. 14 ماهه با همیم..باهم نفس میکشیم..آخ که لذتی داره تو هوای تو نفس کشیدن... دخترک زیبا روی من میدونی که زندگی واسه من بدون تو محاله.. تو همه ی امیدو هدف زندگی ما شدی.. همه چی فقط واسه تو.. ستایشم هر ثانیه به تو عاشق تر میشم.. 14 ماهه شدی..یعنی 1 ماه بزرگتر..همین که وارد ماه جدید زندگیت میشی..کلی رفتارت تغییر میکنه.. خیلی کارای جدید از خودت بروز میدی..رفتارای بزرگونه..خیلی فهمیده تر از سنت هستی گل یاسم.. تا همیشه برای من بمون..    ...
5 شهريور 1391

موچ...

این موچ همون بوس بدون صدای دخمل نمکیه منه که تازگیا صدادار شده!! نشستیم داریم با هم بازی میکنیم ..یه دفه صدای  موچچچچچچچ...ای جونم..مامان فدات بشه که انقده مهربونی.. تازگیا جای نافتم یاد گرفتی..خخخخخخخخ اوه اوه عاشق رژ و لاک و وسایل آرایشی هستی..همین که من میرم سراغ میز آرایش تو هم میای..همش اشاره میکنی به رژا که بدم دستت..چند دفه هم همه جا رو رژ مالی کردی.. بهت میگم خوشگلم کن..هر چی که دستت باشه میمالی به لبام..به گونه هام..موهامو شونه میکنی..خلاصه من با شما برنامه ها دارم فدات شم.. میوه یا غذا که میبینی..یا بهت میگم بریم به به بخوریم..سرتو تکون میدی و دهنتو مزه مزه میکنی..یعنی به به !!آخ بخورمت من خانوم طلا!! چها...
16 مرداد 1391

شیرین عسلی..

خدا خدا خدا آخه من چقد تحمل دارم که این شیرین عسلو نخورم با این همه شیرین کاری! هر روز نازترو ملوستر میشی.. هر روز کارای جدید  میکنی و منو بابایو شگفت زده.. میزارمت تو اتاقت که بازی کنی ..میرم تو آشپزخونه واسه غذا درست کردن..یه دفه میبینم در کابینت باز شدو بوووووووم یه چیزی ترکید!!!خوب دیگه خانوم خانوما نمکدونو انداختن شیکستن..این شیرین کاریه.. عاشق اینی که یه ظرف پر خرت و پرت بهت بدیم..هی ظر ف و خالی میکنی باز وسایلشو دونه دونه میریزی توش..مثل همین الان که داری با سی دی ها بازی میکنی.. داری کم کم یاد میگیری که با عروسکات بازی کنی..بهشون غذا میدی..لالاشون میکنی..تو دستت میگیری راشون می بقری..فدات بشم عروسک من که بزرگ شدی...
10 مرداد 1391

عکسای 13 ماهگی

  رفته بودیم پارک ..از پشت میله ها شهر بازیو نیگا میکرد..   مامان نیگا چه قشنگه..منم میبری بازی کنم؟ بردیمش شهر بازی.. استخر توپ با خالش..   دختر لواشک خور من   موش موشی   ستایش و توتوهاش..   نیگا رفته کجا واسه اینکه توتوهاشو ببینه!!!!! ستایش از توتو میترسه..ولی اینجا حواسش نیست.. اینجا فهمید..از تر س داره عقب عقب میره.. آخه خاله اینا کاره..خوب من میترسمممممممممم..(جوجو تو جیبشه) آخی..اینجا در امانم..ههههه دالییییییییی....   ...
10 مرداد 1391

13ماه گذشت..

ازم میپرسن دخترت چند سالشه؟ میگم:1سال و 1ماه و 3روز..! میگن ماشالله بزرگ شده!چه زود گذشت! به خودم میام..1 سال و 1 ماه؟ تو 13 ماهه با ماهستی و برکت زندگی ماه شدی. همه تلاشم اینه که  لحظه به لحظه باهات باشم و ثانیه ای رو از دست ندم.ولی بازم وقتی میبینم با سرعت نورداریم این ایامو سپری میکنیم احساس میکنم قدر روزای گذشته رو ندونستم .. خدا رو شکر میکنم که خونه دارم و همه 24 ساعت روز رو میتونم باهات باشم و از بزرگ شدن و بالندگیت لذت ببرم. من اصلا روحیه اینو ندارم که نصف روز ازت جدا باشم.. تو همه زندگی منی و دوری از تو واسم محاله.. 13 ماهه زیبای من بند بند وجودت رو عاشقم .. الان دلم بدجور هواتو کرد..صدات زدم..ستایش بیا به ما...
3 مرداد 1391

تاتی..

این روزا دیگه بیشتر وقتا تاتی میکنی .میوفتی ودوباره پامیشی راه میوفتی.. و میشی ربات کوچولوی من.. آخه مثل رباتا راه میری..یه قدم چپ ..یه قدم راست..آهسته و آروم..بعضی وقتا هم تند تند به حالت دو..واییییییی عاشقتم.. چند شب پیش رفتیم پارک ..گذاشتمت رو زمین ..با کفشای بوقیت راه میرفتی ولی چون رو زمین میوفتادی ازم خواستی که ذستتو بگیرم تا تو راه بری.. و من خم شدم..دست کوچولوتو گرفتم تو دستم..تو نیگام کردی به نشانه تشکر..ومن همونجا قربونت رفتم.. با هم راه افتادیم..یه قدم بزرگ تو..یه قدم کوچولو مامان..خدایا چه حس خوبی بود..اصلا خسته نمیشدم.. بابایی همش میگفت بیا بغلم مامان خسته شده..گفتم نه..اتفاقا برعکس..خستگیم در میره با دخترم.. ...
18 تير 1391

عکسای 12 ماهگی..

باید زودتر عکس میزاشتم ولی وقت نکردم.معذرت... موش موشک 12 ماهه من..   بقیه عکسا در ادامه مطلب ..   عشقولانه بابایی و دخملی.. و....... مراسم هلو خورون.. مراسم گل خورون!!!!!!!!! شمام بفرمایید گل..! هنر نمایی بابایی با مداد چشم مامانی!! اوووووووو بخورمت"؟"؟"؟ حرکات ژانگولری.. این دیگه چیه"؟؟؟ واین!!!!   ...
18 تير 1391

این همه شگفتی!!

 8 روز از یکسالگی دردانه ام میگذره و من هنوز در ناباوری ام که چطور یکسال گذشت؟ بهتره بگم از روزی که پا به وجودم گذاشتی یکسال و 9 ماه و اندی به سرعت چشم بر هم زدنی گذشت و من فقط مات و مبهوت نظاره گرم! دوست دارم اوج لذت و بهره رو از تک تک ثانیه ها ببرم باتو..ولی نمیدونم چرا بعضی وقتا حواسم پرت چیزای بی ارزش میشه و زندگی رو به کام خودم تلخ میکنم.. این چند وقته انقد پیشرفتت زیاده و کارای جالب از خودت نشون میدی که واقعا تو ذهنم نمیگنجه که بتونم اینجا واست ثبتشون کنم متاسفانه.. همین الان یه نمونشو خلق کردی..تو اتاق ما رو تخت داشتی بازی میکردی..یه دفه دیدم داری با پاهای کوچولوت میای طرفم!!!!!! از رو تخت اومدی پایین و راه افتا...
12 تير 1391