آخ دلم تنگه برات..
20 دقیقه پیش با بابایی رفتی بیرون.اولش که رفتی تو دلم گفتم :"خوب چند دقیقه نفس بکشم"(آخه شما مریضی و حال نداری همش بغلمی .امروزم که بابا کشیک بود و یه پرونده داشت.نبود خونه) ولی هنوز 5 دقیقه از رفتنت نگذشت دلم برات تنگ شد.عکستو رو صفحه دسک تاپ دیدم دلم خواست بغلت کنم و بوسه بارونت کنم عشق من. تو با دل من چیکار کردی ستایش؟عذاب وجدان گرفتم از اون فکرم تو نفس منی .آخه چطوری بدون نفس زنده باشم. دلم تنگ شد واسه ددددد کردنت واسه "ماما " گفتنت که هر وقت میگی ماما قلبم میلرزه.عشقم بهت هزاران برابر میشه. دلم تنگ شد واسه اینکه وقتی تو آشپزخونه دارم کار میکنم میای از پاهام میری بالا و با اون چشای معصومت ذل میزنی بهم و من دیگه نمیتونم...
نویسنده :
مامان مریم-بابا حجت
1:44