ستایش عسلیستایش عسلی، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره

زندگی مامان و بابا:ستایش عروسک

ستایش و..

صدای اذان که میشنوی..به سمت سجاده ت میری ..میگی:مامان :اَللهُمَ..فدای معصومیتت.. عاشق کنجکاویای کودکانتم.. این روزا هزاران سوال تو ذهنته که همه رو بیرون میریزی عشق مامان.. و من سعی میکنم با حوصله به همش جواب بدم.. سوال و جوابهای این روزای ما.. ستایش در حال نگاه کردن کارتون.. ستایش:مامان چرا اینجوری شد؟ مامان:چون....... ستایش :مگه آقا چی گفت؟ مامان:گفت.... ستایش:چرا اینجوری گفت؟ مامان:چون....... ستایش:دیگه نمیگه؟ مامان:نه.... ستایش:چرا رفت اونجا؟ مامان: ستایش:مامان چی شد؟ مامان: حتی وقت کتاب خوندم این سوالا ادامه داره.. رفته بودی خونه ی بی بی جون..ازت پرسیده بود مامانت کجاست؟ ستایش:خونه مادر جونم.. ...
23 مرداد 1392

ستایش و باب اسفنجی..

طرفدار پرو پا قرص باب اسفنجی.. روزی چند دفه کارتون باب اسفنجی توخونه ی ما تکرار میشه.. و شیرین تر از همه اینکه بعضی از دیالوگای باب رو یاد گرفتی.. مثلا میگی: من مستولَم(مسؤولم)!!..دور خودت می چرخی و میگی : وای بد بخت شدیم..بیچاره شدیم..!! بعضی صحنه ها قبل از اینکه بیاد تو توضیحشون میدی.. به بعضی حرفاشون که به نظرت مسخره اس ..به حالت تمسخر میخندی.. و همیشه ورد زبونت بیت اَسَنجیه!!(باب اسفنجی) آخ دل مادر به فدای این حس استقلال طلبیت.. من به همه ی خواسته هات احترام میگذارم ستایشم.. اگه بعضی وقتا میگم نه فقط به خاطر خودته..الان که میدونم درک نمیکنی و لی امیدوارم در آینده منو درک کنی.. دوست دارم تا همیشه مستقل از خلق باشی و تک...
13 مرداد 1392

رمضان سوم..

امسال سومین رمضان عمرت رو پشت سر میگذاری.. دو سال و 1 ماه و 6 روز.. و من و اون حس غریب همیشگی.. خوشحالم به خاطر داشتنت..به خاطر بودنت.. آخ نمیدونی این روزا با این زبون شیرینت چی به روز دل ما میاری.. این روزا من و بابا غربت رو فقط با شیرینی وجود تو تحمل میکنیم.. هر جمله ای که میگی ..سراسر وجود مارو شوق میگیره.. همه ی روز در حال تعریف کردن شیرین کاریاتم.. همین که بیکار میشی ..واسه خودت قصه میگی:یکی بود..یکی نبود..یه آقا دُردِه (گرگه) بود..شنگولو تُرد(خورد)..منگولو تُرد..مامانش اومد..رفت نی نیاشو از شیکم آقا درده در آورد..قصه ی ما تموم شد..ستایش به خونش رسید.. اونموقع اس که دوباره توسط مامان چلونده میشی.. شعرای زیادی بلد...
6 مرداد 1392

عکسای رنگین کمونی..

حالا نوبتیم باشه نوبت عکسای رنگین کمون زندگیمه..  قشنگ ترین رنگین کمون دنیا!!   بقیه در ادامه مطلب .. تزیینات.. جایگاه رنگین کمون و میز کیک.. دیوار.. توپ گنده رنگین کمونی..ستایش خیلی دوستش داشت..ولی توسط شیطونکای مجلس ترکید.. پرده.. سقف.. تلویزیون خخخخ.. آیینه.. خوش آمدید.. زنگ خونه.. در ورودی.. ورودی حال.. میز غذا..البته غذاهاش تو یخچاله.. سالاد میوه..   ژله..که یکم کج شده..آخه یخچالمون کج بود..خخخخخخ وکیک رنگین کمونی..که اصلا اون چیزی که من میخواستم نبود..از خروس قندی...
14 تير 1392

تولد رنگین کمونم..

مراسم تولدت بهترین روز از روزهای سالی که گذشت..بود.. یه رنگین کمون زیبا..با یه دنیای پر از رنگای رنگین کمون..و یه عالمه نی نی ناز.. ستایشم..امیدوارم زندگیت همیشه رنگین کمونی باشه.. همیشه دنیای قشنگت پر از رنگای رنگین کمون باشه.. که اگه غیر از این باشه..دلم میگیره.. از خدا میخوام همیشه بهترین چیزای دنیاشو بده به تو.. و رنگای نا زیبا شو بده به من.. دوست ندارم هیچ وقت آب تو دلت تکون بخوره.. اگه یه وقت کوتاهی در حقت کردم..به قلب پاک و مهربونت ببخش مامانی.. این جمله ای که این روزها بارها و بارها بین ما رد و بدل میشه و هر دفه حس تازه تری دارم.. دوستت دارم..عاشقم..میمیرم برات.. و به زبون عسلی تو:دوست دالَم..آشِدِتَم..میمیلم بل...
14 تير 1392

روز میلاد..

و امروز.. 30 خرداد..ساعت 8:25 دقیقه ی صبح.. چه حسی دارم امروز.. نمیتونم وصف کنم..از صبح همه ی خاطرات 30 خرداد دو سال پیش ..جلوی چشام نقش بسته.. و اشک شوقی که رو گونه هام جاری میشه.. اون روز ..اون دقیقه ها ..دردناک ترین لحظه های عمرم رو سپری میکردم.. شاید باورت نشه ..ولی از خدا میخواستم بمیرم تا اون دردا زود تموم شه.. دردایی که به هیچ مسکنی جواب نمیداد..و هیچ راه فراری ازشو ن نبود.. به محض اینکه تو به دنیا اومدی همه چیز فراموشم شد..اصلا انگار هیچ دردی وجود نداشته.. خدایا فدای اینهمه بزرگی تو .. وقتی در آغوشم گذاشتنت..وقتی لبای نازکت به بدنم خورد..و شروع به مکیدن کردی.. چه جوری بگم حسمو؟...دلم میخواست دنیا همون ثانیه متوق...
6 تير 1392