رمضان سوم..
امسال سومین رمضان عمرت رو پشت سر میگذاری..
دو سال و 1 ماه و 6 روز..
و من و اون حس غریب همیشگی..
خوشحالم به خاطر داشتنت..به خاطر بودنت..
آخ نمیدونی این روزا با این زبون شیرینت چی به روز دل ما میاری..
این روزا من و بابا غربت رو فقط با شیرینی وجود تو تحمل میکنیم..
هر جمله ای که میگی ..سراسر وجود مارو شوق میگیره..
همه ی روز در حال تعریف کردن شیرین کاریاتم..
همین که بیکار میشی ..واسه خودت قصه میگی:یکی بود..یکی نبود..یه آقا دُردِه (گرگه) بود..شنگولو
تُرد(خورد)..منگولو تُرد..مامانش اومد..رفت نی نیاشو از شیکم آقا درده در آورد..قصه ی ما تموم
شد..ستایش به خونش رسید..
اونموقع اس که دوباره توسط مامان چلونده میشی..
شعرای زیادی بلدی که کامل میخونیشون..
و هر روز در حال خلق کردن خاطرات ناب واسه مامان و بابا..
دخترک مهربونم..با این ناز و ادای دخترونت دل ما رو بردی..
هر لحظه خودتو تو بغل ما جا میکنی..و از گفتن این جمله ها چندین و چند دفه در روز خسته نمیشی..
مامانی دوستت دالم..آشِدِتم..میمونم برات..عِشدِ منی..عسلم..
و همه ی این دیالوگ واسه بابایی هم تکرار میشه..
روزی ده هزاران بار این جمله ها از طرف ما به تو گفته میشه..
خدا رو شکر واسه این خانواده ی سه نفره ی خوشبخت..
خدا رو شکر که به زندگی ما اومدی و به اون رونق بخشیدی عمر مامان..
دوستت دارم بیشتر از ...