ستایش و..
صدای اذان که میشنوی..به سمت سجاده ت میری ..میگی:مامان :اَللهُمَ..فدای معصومیتت..
عاشق کنجکاویای کودکانتم..
این روزا هزاران سوال تو ذهنته که همه رو بیرون میریزی عشق مامان..
و من سعی میکنم با حوصله به همش جواب بدم..
سوال و جوابهای این روزای ما..
ستایش در حال نگاه کردن کارتون..
ستایش:مامان چرا اینجوری شد؟
مامان:چون.......
ستایش :مگه آقا چی گفت؟
مامان:گفت....
ستایش:چرا اینجوری گفت؟
مامان:چون.......
ستایش:دیگه نمیگه؟
مامان:نه....
ستایش:چرا رفت اونجا؟
مامان:
ستایش:مامان چی شد؟
مامان:
حتی وقت کتاب خوندم این سوالا ادامه داره..
رفته بودی خونه ی بی بی جون..ازت پرسیده بود مامانت کجاست؟
ستایش:خونه مادر جونم..
بی بی جون بعد از چند دقیقه دوباره:گفتی مامانت کجاست؟
ستایش:مگه چند دفه میپرسی؟گفتم که خونه مادرجونمه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
بابام:
بی بی جونم:
ستایش:
وقتی به من گفتن ..اصلا باورم نمیشد که تو این حرفا رو زده باشی..تو از کی انقد حاضر جواب
شدی؟؟؟؟؟!!!!
چند وقته پیش بابا بابایی رفته بودی تعمیر گاه..بابایی رفته از خود پرداز پول برداره..دخترک دست و دل
بازه من..دست تو کیفت کردی و یه دونه دلار !!!!در آوردی ..به بابایی گفتی نمیخواد بری پول برداری..من
دارم..خدایااااااااااااااااااااااااااا یعنی اگه من اون لحظه اونجا بودم حتما میخوردمت ستایش..آخه چرا با دل
من اینجوری میکنی نفس؟؟؟؟؟؟
هر وقت اون صحنه رو واسه خودم مجسم میکنم ..میبالم به خودم به خاطر داشنتنت دخترک من..
هر جا میریم تا یه بچه ی کوچولو میبینی..میگی:این دوست منه ..برم باهاش بازی کنم..بعضیا ازت
استقبال میکننن..ولی بعضیا نمیدونم چرا باهات بازی نمیکنن..دلم میخواد بمیرم واست اون موقع
مامانی..دختر مهربون و دل نزدیک من..