مهد کودک..
از وقتی شعر می می نی نی و مهد کودکو واست خوندم..عاشق مهد کودک شدی..
تابستون همش ازم میپرسیدی هنوز مهدکودکا باز نشده؟
اول مهر بعد از کلی پرس و جو..بردمت مهد کودک یاسمین..
مبینا دختر همسایمونم میره اونجا..
اول که برده بودمت زیاد تو جمع نمیرفتی و دوست داشتی من باهات باشم...
ولی وقتی مبینا رو دیدی.. دیگه منو ندیدی!!
منم باهات خداحافظی کردم و رفتم خونه..
وقتی اومدی خیلی خسته بودی..سرناهار خوابیدی..
از اون روز روز در میون میبرمت..
ولی دیروز که از مهد آوردمت..روی دست وپاهات دونه زده ..که امروز مثل تاول شده..
بردیمت دکتر..گفت:ویروسه..
دلم کبابه واست..چشمم که به تاولا میوفته دلم خون میشه عمر مامان..
حالا سر دوراهی موندم..که ببرمت هنوز یا نه؟
آخه خودت خیلی دوست داری مهدو..
همین که به بابایی میگم دیگه نبریمش..میگی:منو ببر مهد!!من مهدو دوست دارم!!
خدایا چیکار کنم؟
دلم نمیخواد دوباره مریض بشی نفسم..
ولی تو خونه هم حوصله ات سر میره..میدونم مامان..درکت میکنم..
جیگرم واست کبابه دختر مظلومم..خدایا خودت یه راه چاره بذار جلو پام..
خدایا هر چی تو بخوای همونو دوست دارم..چون میدونم بهترین رو واسمون میخوای..
پس هر چه پیش آید خوش آید..