برفی..
چند وقت پیش باباحجت جون ه اصرار من واسه تو یه خرگوش خرید..
یه خرگوش سفید و نازو کوچولو..
اسمشو گذاشتیم برفی..
خیلیییییی بهش وابسته شده بودیم..بردیمش وسافرت شمال..دریا..جنگل..
خلاصه همیشه باهامون بود..
یه روز بعداز ظهر بابایی رفت بهش غذا بده دید که خرگوشت رفته پیش خدا..
انقد واسش گریه کردم که چشام باز نمیشد..
آخه خیلیییییییی دوسش داشتم..هم من..همتو..هم بابایی..
اونم به ما خیلی وابسته شده بود..همش تو دست و پامون بود..
من خیلی عذاب وجدان گرفته بودم که اصرار کردم خریدیمش..
الانم هر وقت یادش میوفتم بغض میکنم..دلم واسش تنگ شده..
کاش اینجوری نشده بود..
ازم میپرسی برفی کو؟بهت میگم:رفته پیش مامانش که پیش خداست..
میگی :بازم میاد پیشمون؟
تو دلم میگم:نه!!یه روزی ما میریم پیشش!!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی