زندگی مامان و بابا:ستایش عروسک

حالا نوبتیم باشه نوبت عکسای رنگین کمون زندگیمه..  قشنگ ترین رنگین کمون دنیا!!   بقیه در ادامه مطلب .. تزیینات.. جایگاه رنگین کمون و میز کیک.. دیوار.. توپ گنده رنگین کمونی..ستایش خیلی دوستش داشت..ولی توسط شیطونکای مجلس ترکید.. پرده.. سقف.. تلویزیون خخخخ.. آیینه.. خوش آمدید.. زنگ خونه.. در ورودی.. ورودی حال.. میز غذا..البته غذاهاش تو یخچاله.. سالاد میوه..   ژله..که یکم کج شده..آخه یخچالمون کج بود..خخخخخخ وکیک رنگین کمونی..که اصلا اون چیزی که من میخواستم نبود..از خروس قندی...

مراسم تولدت بهترین روز از روزهای سالی که گذشت..بود.. یه رنگین کمون زیبا..با یه دنیای پر از رنگای رنگین کمون..و یه عالمه نی نی ناز.. ستایشم..امیدوارم زندگیت همیشه رنگین کمونی باشه.. همیشه دنیای قشنگت پر از رنگای رنگین کمون باشه.. که اگه غیر از این باشه..دلم میگیره.. از خدا میخوام همیشه بهترین چیزای دنیاشو بده به تو.. و رنگای نا زیبا شو بده به من.. دوست ندارم هیچ وقت آب تو دلت تکون بخوره.. اگه یه وقت کوتاهی در حقت کردم..به قلب پاک و مهربونت ببخش مامانی.. این جمله ای که این روزها بارها و بارها بین ما رد و بدل میشه و هر دفه حس تازه تری دارم.. دوستت دارم..عاشقم..میمیرم برات.. و به زبون عسلی تو:دوست دالَم..آشِدِتَم..میمیلم بل...

و امروز.. 30 خرداد..ساعت 8:25 دقیقه ی صبح.. چه حسی دارم امروز.. نمیتونم وصف کنم..از صبح همه ی خاطرات 30 خرداد دو سال پیش ..جلوی چشام نقش بسته.. و اشک شوقی که رو گونه هام جاری میشه.. اون روز ..اون دقیقه ها ..دردناک ترین لحظه های عمرم رو سپری میکردم.. شاید باورت نشه ..ولی از خدا میخواستم بمیرم تا اون دردا زود تموم شه.. دردایی که به هیچ مسکنی جواب نمیداد..و هیچ راه فراری ازشو ن نبود.. به محض اینکه تو به دنیا اومدی همه چیز فراموشم شد..اصلا انگار هیچ دردی وجود نداشته.. خدایا فدای اینهمه بزرگی تو .. وقتی در آغوشم گذاشتنت..وقتی لبای نازکت به بدنم خورد..و شروع به مکیدن کردی.. چه جوری بگم حسمو؟...دلم میخواست دنیا همون ثانیه متوق...

  روزهای قبل از تولدت.. روزهای پر از خاطره های شیرین.. پر از حس انتظار..انتظاری شیرین ولی خیلی سخت.. دو سال پیش در ست در همین روز من و همه ی فامیل انتظار دیدن روی ماهتو میکشیدیم.. وبابایی این حسو تنهایی تو غربت تجربه میکرد.. با رفت و آمدای مکررش..و پیامکها و تماسای پی در پی ..خودشو قانع میکرد.. دلم پر میکشید تا در آغوش بگیرمت و آروم بگیرم.. اون روزهایی که هزار تا شاید تو ذهنم بود.. شاید این شکلی باشه..شاید خیلی تپل باشه..شاید لاغر باشه..شایدسفید باشه..شاید سیاه باشه.. ولی آخرش میگفتم هر چی باشه ..فقط باشه.. هر چی باشه..هر جور باشه..فقط زود بیاد تو آغوشم.. بیاد و بشه بهانه ی مادری کردنم.. دختری بشه واسم لطیف تر ...

نشتم پای تی وی..سریال مورد علاقم.. از تو اتاقت میای بیرون..میبینی حواسم به تی ویه.. می خوای جلب توجه کنی.. یه صدای آسمونی منو به خودم میاره.. مامانِ من..آشِِدِدَم..(عاشقتم)..خدایا.. بلند میشم..بدو بدو میام طرفت..فدای اون لبخند نازت میشم..میگیرم تو بغلم و حسابی میچلونمت.. آخه به هیچ طریق دیگه ای نمیتونم احساسمو بروز بدم..البته همراه با جیغ جیغ و قربون صدقه رفتن.. منم عاشقتم عشق کوچولوی من.. تو ناب ترین حس زمانی.. ملوسکم..دخترکم..شیرین زبون مادر..از همیشه تا همیشه عاشق همه ی وجودتم..

دیروز به انتخاب تو یه عروسک مو فرفری خریدیم.. یه گل تو دستشه که شبیه بستنی قیفیه.. آوردیمش خونه..گذاشتمش رو میز تلویزیون.. منو بابایی داشتیم با هم حرف میزدیم.. تو هم با نی نی بازی میکردی.. یه دفه دیدیم داری به نی نی میگی:نی نی بُتور!(نی نی بخور)..بَتیتی آب نشه..(بستنی آب نشه..) دلم ضعف رفت واسه مادری کردنت..خوش به حال نی نی که تو واسش دل میسوزنی قربونت بشم.. چون یه دفه واست بستنی قیفی خریده بودیم..و داشت باز میشد..بهت میگفتم زود بخور مامانی ..آب میشه..تو هم از اون زمان به گوش گرفته بودی.. چرا من متوجه نشدم تو انقد بزرگ شدی؟!! انقد بزرگ که عروسکاتو می خوابونی و واسشون قصه میگی.. بهشون غذا میدی..میبریشون پارک..!!نازشون می...

جمله ای که این روزا چندین مرتبه تو خونمون تکرار میشه!! یکی از هزاران جمله زیبایی که از دهان خوش بویت شنیدیم.. هر روز به آغوشم می آیی و این جمله ی زیبا را در گوشم زمزمه میکنی.. و البته نه تنها برای من ..برای پدر مهربانت هم.. و اینگونه همه ی خستگی چند سال زندگی از جانمان خارج میشود.. و  اینگونه است قدر دانی دخترک یک سال و 11 ماه و 21 روزه ی من.. و اینطور ما را هر روز عاشق تر از قبل میکند..  

فقط 9 روز دیگه مونده تا لحظه ی سبز مادری.. خدای مهربونم چقد زود گذشت.. نزدیک دو سال با همه ی شیریناهاش گذشت  البته سختی هم داشت ولی به خاطر وجود دردونه بهمون نیومد.. افسوس که قدرشو اونجوری که میخواستم ندونستم.. تو بزرگ شدی نفسم..و من در حیرتم از همه ی کارات.. باورش واسم سخته وقتی میبینم یه هندونه ی بزرگو هل میدیو میاری تو هال.. باورش واسم سخته وقتی میبینم در برابربچه های دیگه از حق خودت دفاع میکنی.. باورم نمیشه که تو شعرای طو لانی و کامل میخونی.. باورم نمیشه چند تا جمله پشت سر هم میگی.. باورم نمیشه دایره میکشی..خط خطی های با مفهوم میکشی..که هر کودومشون یه مفهومی دارن.. آهای زمونه تو رو خدا یواش تر.. به فکر دل ماد...

بالاخره مامان تنبل یه تکونی به خودش داد.. میخوام عکسای عروسکو از 15 ماهگی تا حالا بذارم.. فقط معذرت میخوام که کیفیتشون پایینه..آخه دوربینمون خراب بود و با موبایل عکس گرفتیم.. از همه ی خاله های مهربون ستایش که میان وبش و بهمون سر میزنن ممنونم..و این عکسا رو واسه اونا میزارم.. آخه خیلی به دخملم لطف دارن.. سلام خاله هااااا... ژستای دخمل طلا منو کشته..        دومین شب یلدای هندونه ی شیرینم..واسه خانوم دایی جونش شب چله ای بردیم..   ستایش و بابا جونش..بابای مامان         ستایش سوار چرخ و فلک..سرش گیج میره بچم..ههههه ...